عطر سنبل، عطر کاج

همان حرف های کادو پیچ شده ...

عطر سنبل، عطر کاج

همان حرف های کادو پیچ شده ...

عطر سنبل، عطر کاج

بسم الله ...

تو از زمان تولد درون من بودی
وگرنه عشق که اینقدر اتفاقی نیست

فرامرزعرب عامری

۲ مطلب با موضوع «شما که غریبه نیستید» ثبت شده است

79. من یک مجسمه ی متحرکم

سه شنبه, ۴ خرداد ۱۳۹۵، ۰۳:۰۵ ب.ظ

نمیدانم از اینکه هیچ وقتِ هیچ در زندگی ام یک دوستِ صمیمی و پایه نداشته ام خوشحال باشم یا ناراحت. 

چه در دوران دانش آموزی و چه در دوران دانشجویی، با کسی خیلی زیاد مچ نبودم ، و بجز هم اتاقی هایم زیاد با بقیه ی بچه های خوابگاه کاری نداشتم، مگر اتاق روبرویی یا اتاق بغلی، تازه آن هم به خاطر بقیه ی هم اتاقی ها بود.

از نظر خودم آدمِ بسیار مزخرفی هستم که بلد نیستم با هیچ کس گرم بگیرم و باید اعتراف کنم بزرگترین حسرتِ زندگی ام همین نداشتنِ دوستی صمیمی است ... وقتی پست های وبلاگ بعضی از دختران را میخوانم که با دوست هایشان بیرون رفته اند و خوش گذرانی کرده اند، من فقط آه می کشم و غصه می خورم. 

این رفتارم خوب نیست. مثلاً فکر کن در یک جمع زنانه یا یک مهمانی خودمانی باشی، بعد هرکس با یکی حرف میزند یا همه باهم راجع به یک موضوع واحد صحبت می کنند، ولی تو فقط هی سرت این ور و آن ور بگردد و فقط به هرکس که حرف میزند نگاه کنی. یا کنار یک نفر باشی ، بعد او هی بخواهد با تو سری صحبت را باز کند و تو فقط جواب بدهی : «آره»، «اوهوم»، « عه! چه باحال!»، یا حتی بعضی وقت ها همین ها را هم نگویی و به یک لبخند اکتفا کنی، خب معلوم است طرف حوصله اش سر می رود و ضد حال می خورد!

دستِ خودم نیست، هرکار که میکنم نمیتوانم زیاد حرف بزنم و توی یک بحث مشارکت کنم، مخصوصا وقتی میبینم توی بحث تخصصی ندارم و چیزی سر در نمی آورم یا بحث چندان به من مربوط نمی شود. در بین دوستان و هم سن و سالانم ... راستش آنها هم حرف های چندان جالبی نمی زدند!!!

خوب است آدم حداقل یک دوست برای روزهای سختش، یا روزهای خوشی اش داشته باشد. حیف که من ندارم ...

  • زهرا خدائی

77. یکی بیاید در گوشم زمزمه کند که من می توانم ...

يكشنبه, ۲۶ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۸:۴۸ ب.ظ

با اصرارهای پدر و مادر قرار است بروم کلاس خیاطی و بعد از آن چرم دوزی. البته فعلا در حد تصمیم است و نمی دانم واقعاً بروم یا نه. پدرم خیلی اصرار دارد من خیاطی یاد بگیرم. خیلی اصرار دارد یک «هنر» ی بلد باشم. یکی دو سال قبل هم مدام به من میگفت بروم قالی بافی تا بعد بیمه بشوم، اما بعدش فهمیدیم که بیمه دیگر با اینجور مدرک ها فرد را بیمه نمی کند و من هم به بابا گفتم که از قالی بافی متنفرم. 

من هنر را دوست دارم. اما فقط دوست دارم! یعنی علاقه ای به یاد گیری آن ندارم. هر وقت هم خواستم هنری را یاد بگیرم هیچ کس نیامد درست و حسابی آن را نشانم بدهد و حمایتم کند و برای دلخوشی ام بگوید به به چه چیز قشنگی ساختی. مثلاً مدتی قلاب بافی می کردم ولی خب خانواده به من گفت چرا انقدر پول هایت را بیخود خرج کاموا می کنی و دور می ریزی؟ از آنجایی که من آدم بسیار نازک نارنجی هستم ، این حرف خیلی به من برخورد و بیخیال بافتن شدم و در حد همان مبتدی ماندم و پیشرفتی نکردم. بعد رفتم سراغ بافتنی با میل و تصمیم گرفتم یک پولیور برای آقای اردیبهشتی ببافم. از آن اولش که بابا به من می گفت این پولیور برای سال دیگر آماده می شود و کلاً انگیزه ی من را نابود کرد. بعد مامان ازآن طرف می گفت که چه کاری است این همه پول برای کاموا بدهم ؟ خب آماده اش ارزان تر می افتد! بعد باز بابا می گفت که تا سال دیگر بافت این پولیور طول می کشد ... من به هیچکدام از این حرف ها اهمیت ندادم و به کارم ادامه دادم، فکر کنم اواسط بهمن بافت پولیور را تمام کردم و تحویل آقای اردیبهشتی دادم، اما می دانید چه شد؟ به دلیل اینکه بعدش پولیور را داده بودم اتو بخار یقه اش حسابی باز و گشاد شد و حلقه آستین هایش نافرم شد و ماند برای سال بعد یعنی امسال! 

به نظرم علاوه برانگیزه و اراده ی درونی هر فرد، بعضی وقت ها حمایت های اطرافیان از جمله نزدیک ترین افراد می تواند نقش قابل توجهی در پیشرفت فرد داشته باشد. خب وقتی من دست به هرکاری زدم و خانواده فقط سازِ ناامیدی برای من کوک کردند، چه توقعی از من می رود که انگیزه داشته باشم برای یاد گرفتنِ کارهای دیگر؟ حالا اگر هم حمایت های اطرافیان نقشِ چندانی نداشته باشد، اما من یکی به یک مشوّق و حامی نیاز دارم، کسی که اگر چیزی درست کردم، حداقل بگوید به به چقدر قشنگ است! این توقع زیادی است؟ 

این مسئله ی انگیزه حتی به ادامه تحصیلم هم مربوط می شود اما حوصله ی شرح قصه نیست!

  • زهرا خدائی