79. من یک مجسمه ی متحرکم
نمیدانم از اینکه هیچ وقتِ هیچ در زندگی ام یک دوستِ صمیمی و پایه نداشته ام خوشحال باشم یا ناراحت.
چه در دوران دانش آموزی و چه در دوران دانشجویی، با کسی خیلی زیاد مچ نبودم ، و بجز هم اتاقی هایم زیاد با بقیه ی بچه های خوابگاه کاری نداشتم، مگر اتاق روبرویی یا اتاق بغلی، تازه آن هم به خاطر بقیه ی هم اتاقی ها بود.
از نظر خودم آدمِ بسیار مزخرفی هستم که بلد نیستم با هیچ کس گرم بگیرم و باید اعتراف کنم بزرگترین حسرتِ زندگی ام همین نداشتنِ دوستی صمیمی است ... وقتی پست های وبلاگ بعضی از دختران را میخوانم که با دوست هایشان بیرون رفته اند و خوش گذرانی کرده اند، من فقط آه می کشم و غصه می خورم.
این رفتارم خوب نیست. مثلاً فکر کن در یک جمع زنانه یا یک مهمانی خودمانی باشی، بعد هرکس با یکی حرف میزند یا همه باهم راجع به یک موضوع واحد صحبت می کنند، ولی تو فقط هی سرت این ور و آن ور بگردد و فقط به هرکس که حرف میزند نگاه کنی. یا کنار یک نفر باشی ، بعد او هی بخواهد با تو سری صحبت را باز کند و تو فقط جواب بدهی : «آره»، «اوهوم»، « عه! چه باحال!»، یا حتی بعضی وقت ها همین ها را هم نگویی و به یک لبخند اکتفا کنی، خب معلوم است طرف حوصله اش سر می رود و ضد حال می خورد!
دستِ خودم نیست، هرکار که میکنم نمیتوانم زیاد حرف بزنم و توی یک بحث مشارکت کنم، مخصوصا وقتی میبینم توی بحث تخصصی ندارم و چیزی سر در نمی آورم یا بحث چندان به من مربوط نمی شود. در بین دوستان و هم سن و سالانم ... راستش آنها هم حرف های چندان جالبی نمی زدند!!!
خوب است آدم حداقل یک دوست برای روزهای سختش، یا روزهای خوشی اش داشته باشد. حیف که من ندارم ...